جوک نت
صفحه اصلی
پیامرسان
جــــــــــــــــوک نـــــــت
پست الکترونیک
درباره
اوقات شرعی
92/6/4
6:2 ص
دلتنگ بودم. خیلی هم دلتنگ. ولی هیچ کسی متوجه دلتنگی من نبود. من براشون
نماد کوه بودم. نماد استواری درباره مشکلات. دوست داشتم فریاد بزنم و بگم که به
خدا منم دلتنگم، ولی جرات نداشتم. روز پدر بود. تو خیابون قدم میزدم. بازار حسابی
شلوغ بود. همه واسه پدرشون تحفه ای میخریدند. اما من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چی باید
میخریدم، برای پدری که حتی نمیدونستم الان کجاست! پدری که حتی قبر نداره. پدری
که بهش لقب مفقودالاثر دادند، شایدم لقب شهید. همه میگن پدرت شهید گمنامه....
بعد بابا، من واسه مامان و داداشم حکم پدر داشتم. همیشه مثل کوه ازشون مراقبت
میکردم. تکیه گاهی واسه دوستام بودم. ولی امروز که میدیدم همه دارن هدیه روز پدر
میخرند، دیگه تاب نیاوردم. فقط گریه میکردم. دلم پر بود. یه دفعه از جلوم یه خانومی رد
شد که لباسی زننده پوشیده بود. یه لحظه تموم بدنم سوخت... یعنی چی این!!!!!!!!!!
بابای من رفته شهید شده که شما راحت باشید. من الان دارم عذاب میکشم از بی پدری
که شما راحت باشید. اونوقت شما!!!!!!!!!!!!! به حدی حالم بد شده بود که تو خیابون از
حالرفتم. چشمامو که باز کردم رو تخت بیمارستان بودم. هنوز گیج و منگ بودم.و پرستار
سٍرم به دستم وصل کرده بود. بهم گفت پدرتون اومده ببینه شما را... حس میکردم
که گوشام اشتباه شنیده. گفتم چی؟ گفت الان صداش میکنم بیاد داخل...
خیلی نگرانتون بود...
چشمم به در بود.یه دفعه یه مرد بلند قامتی که لباس رزم پوشیده بود
را دیدم. چهره پدرم بود. باورم نمیشد. گفتم بابا مگه تو شهید نشده بودی!!!!
خندید و گفت: امروز روز پدره. اومدم کادومو ازت بگیرم. مو رو تنمسیخ شده
بود. آخه چه کادویی بابا؟! گفت بچه که بودی همیشه یه تسبی مخصوص
که یه دونه اش هم شکسته بود تو گردنت مینداختم و به مامانت گفته بودم
هیچ وقت این تسبیح روازت دور نکنه. مطمئنم الانم همراته. راست میگفت.
تسبیح متبرک بابا همیشه همراهم بود. دیدیم خودش اومد و از تو جیبیم
تسبیح رو برداشت. پیشونیم رو بوسید. چقد خوشبو بود لباسش. انگار
عطر گل نرگس زده بود. گفتم: بابا پس کادو من چی!!! خندید و از جیبش
یه عکس قدیمی از خودش و دوستاش به همراه یه تیکه پارچه سبز آورد
بیرون و گذاشت تو جیبم. گفت: اینم کادو تو. چشماتو ببند که خیلی خسته ای.
همون طور که چشمامو بسته بودم به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم
مامان و داداشم کنارم بودند. گفتم پس بابا کو؟؟؟؟؟ با تعجب گفتند:
چی میگی؟ تو الان حالت خوب نیست. خانوم پرستار رو صدا زدم.
گفتم مگه شما هم بابای منو ندیدیید؟ گفت: از وقتی که شما رو
آوردن اینجا تازه الان چشمتون رو باز کردید و منم کسی جز مادر و برادرتونو
ندیدیم. خیلی ناراحت شدم که همش خواب بود. یه دفعه یاد کادو بابا افتادم.
دست کردم تو جیبیم... وای... باورم نمیشد.... کادو بابا تو جیبم بود....
این یعنی.... الله اکبر، شهیدان زنده اند.
نویسنده: خودم